4/29/2004

بازي
گل يا پوج بود ، من رو بازي مي كردم و تو پنهان ، دستم باز باز بود .
گل را قاپيدي و با تردستي در دست ديگرت پنهان كردي .
اشتباه حدس زدم .
توبردي !

4/28/2004

اگه پروازي بود همه بر بال تو بود
اگه از سايه رهيدم پر به پرواز تو بود
وقتي از درد شكستم گرمي و مهر تو بود
وقتي بر خاك نشستم نفس و عطر تو بود

بچه كه بوديم ، همه چيز سپيد بود و آبي و قرمز . سپيد مثل برف بازي ،
آبي مثل آب بازي ،قرمز مثل توپ بازي .
يه روز برام نوشتي : روزي ما دو كبوتر هايمان را خواهيم يافت . يادته ؟
كبوترامون رو پيدا كرديم و مونديم تو حسرت يه دل سير پرواز . تو از عاشقي
مي گفتي من از شيدايي ، تو از معبود مي گفتي و من از معبد ، تو عاشق
شدي من شيدا .
عطر ياس سپيد خانه ات تا چند محله اون طرف تر مي رسيد و صد افسوس
كه شاخه هايش هيچگاه ار لبه پنجره فراتر نرفت . و گل ناز خانه ام چنان اوج
گرفت و بالا رفت كه جز خاطره و ستاره اي در آسمان برايم به جا نماند .
مرا به خانه ات بردي كه آرام بگيرم ، ترا به سرزمينم بردم كه ايمن بيابي .
برام از معبود گفتي و پرستش ، واست از معبد گفتم و آرامش .
چرخ چرخ عباسي ، چرخيديم و چرخيديم .
تو دلتنگ شدي و مثل ابر بهار گريستي ، ابر بهاري من عقيم بود و دريغ از يك
قطره باران ، فقط سايه اش به سرم ماند .
تو مغموم بودي و من مغبون . ولي هيچوقت دستامونو رها نكرديم .
خواستي خوار شدم ، بخواي خاك ميشم .

4/26/2004

آفريدگارم مرا از جنس خويش آفريد
مرد و عاشق
كه صليب گناه همه زنان ، مردان و نامردان را بر دوش كشم ،
و رنج همه حقوق ناحق و ناخواسته ام را بر جان بخرم ،
تا هر آنچه ظلم و تبعيض در خلقت خويش داشت بر پاي من نويسد ،
و دم بر نياورم
آنگاه ساده تر پروردگاري كند و عدالت گستري !

4/25/2004

از همدلي به همكلامي رسيديم
و از همكلامي …
در پس كدام پرچين مرا گم كردي ؟
سردي دستانم را حس مي كني ؟
برگرد .
نيك مي داني كه از جان دوستت دارم .
افق پرواز ما بالاتر بود .

4/24/2004

دير فهميدم
شيدايي ام فراتر از من بود
و تنهايي ام فراتر از تو .

4/22/2004

تابلوي نقاشي براي همه عزيز بود و پر از شور و خاطره
به سادگي مي شد برگ برگ خاطرات جواني و نوجواني همه اهل خانه را در آن يافت
يادگار ماه عسل مادر بود از اصفهان و هميشه خواهرم را به ياد عشقهاي جواني اش مي انداخت .
تابلو با شكوه ما هميشه پس زمينه و نظاره گر شاديهايمان بود .
همه اين سالها ، ما در آمد و شد بوديم و قلب كاغذي تابلو در قاب چوبي اش بي صدا
مي تپيد .
آخرين بار كه ديدمش رنگهايش همه از عطش ترك ترك شده بود و گوشه هاي
خسته اش از قاب كهنه جدا شده بود.
پدرمي گفت حتي ديگر به درد سمساري هم نمي خورد.


4/21/2004

در آغوش كشيدم و هزار مرتبه بوسيدمت
بي هيچ ترديدي
فقط دستان كوچك تو توان چنين بخششي را دارند
هنوز هم مست عطر خام تنت هستم
دخترم.
( براي آدمي كه در طول هفته كمتر فرصت ديدن و بازي كردن
با دخترش را دارد دو روز تعطيلي واقعا غنيمت بزرگيه ).

4/18/2004

رنج فقر و نياز را تو مي بري و لذت بارش را من
ابر با خاك مي گفت .

4/17/2004

هرگز به بارشي چنين جوانه نزده بودم
هرگز به نوازشي چنين سبز نگشته بودم
و هرگز در گستره نگاهي چنين نيارميده ام
نيك سرانجامي داشتي كه بر من باريدي و از تباهي رهيدي .
دشت مغرور به ابر مي گفت
و ابر تنها تر از هميشه ، نرم مي گريست .

4/15/2004

نه به بزرگي كلامت بودم و نه به كوچكي دلت .
برهنه ام را تماشا كن
دستهاي خالي و تن خاكي ام را
بي پرده و پوشش
كاش آنچه را در من مي جويي داشتم و مي بخشيدم .
دوستت داشتم ،
ندانستي
دوستت دارم ،
نمي داني .

4/14/2004

از آندره ژيد خونده بودم كه : اهميت بايد در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان مي نگري .
از مولانا هم خونده ام كه:
گفتم دل و دين بر سر كارت كردم
هر چيز كه بود من نثارت كردم
گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني
اين من بودم كه بيقرارت كردم
(اگر اشتباه منبع يا متن دارد مرا ببخشيد )
حالا به نظر شما اهميت در نگاه است يا موضوع ؟
ظاهر سوال شبيه همون سوالهاي قديمي كه علم بهتر است يا ثروت ؟ اول مرغ بود
يا تخم مرغ؟است ، ولي اميدوارم جوابها قديمي نباشد كه : البته بر همگان واضح و
مبرهن است كه علم توام با ثروت و يا ثروت عالمانه بهتر از هر چيزي است و …


4/13/2004

" نوستالژي "
گل نازم كه پژمرد
بيزار از روشني و آفتاب
و بي خبر از رنج بي برگي
به سكون و سكوت مردابي سايه ،پناه بردم
نه چشمانم را به آسمان نگاهي بود
و نه پاهايم را فراتر از گل آلوده خانه ام راهي !
پرنده كوچك من
لمس نگاهت
ياد آور غمگين ترين خاطرات گذشته مرد است
جوانه هاي اميد كه بر تن خشكيده درخت روييده
حاصل نوازش گرم حضور قديمي توست
آسمان خانه ام را خالي مگذار .

4/12/2004

" سپيد برفي "
عطرتنت را مي شناسم
دستانت را مي پرستم
و عطش لبهايت را تشنه ام .
نيك مي داني
ليكن از آن فراتر ، دلمرده ام .
براي آغاز ، بودن ، روييدن ،
گام برداشتن در پرتو نگاهت را نياز دارم .
به خانه كه برسيم
اولين بوسه را خواهم چيد.

4/10/2004

به تو تكيه نكرده ام
نوازش چشمانت را دوست دارم
پناه نياورده ام
بي تاب گرماي نگاهت هستم
آرامشم را در همين بي تابي ها ، نوازش ها مي جويم .

4/09/2004

براي سر كردن عمر همين بس است
تق تق تق
تنها صدا ، آشنا ترين صداي همه اين سالها
از پس ديوار مي آيد ، روزي دو بار و هر بار سه ضربه
نه نامش را مي دانم ونه نشاني از او در ذهن دارم
بي آنكه هيچگاه پاسخي به او داده باشم به حضورش خو گرفته ام
نه مي توانم به نبودنش فكر كنم و نه دلم مي خواهد كه نزديكتر بيايد
به فاصله مان هم خو گرفته ام
تق تق تق
روزي دو بار و هر بار سه ضربه
براي سر سالم به گور بردن همين بس است

حامي دانا ! و مصلحت انديش من مدام در گوش من زمزمه ميكند و من،
...
ترك هاي ديوار سلولم غير قابل انكارند
چتر توديگرمرا نخواهد پوشاند
اگه باورت نميشه لااقل بهش فكر كن .

4/08/2004

وسط دشت ، يه درخت تناور كه خاطراتش پر است از مسافراني
كه گهگاه در سايه اش توقف كوتا هي مي كنند و مي روند و
پرندگاني كه از بالاي سرش تك تك و دسته جمعي عبور مي كنند
و يه رود كوچك كه از همان نزديكي ها ميگذزد ،
فقط به سفر فكر مي كند و پرواز و دريا .
آخ اگه مي شد از دست اين ريشه ها خلاص شد .

4/06/2004

ماتريكس .
پرده اول نمايش سپيد بود ، سپيد و طولاني ، گرچه پر شر و شور آغاز شده بود ولي هرگز جز سكون و سكوت چيزي در خود نهفته نداشت
در پرده دوم تك رنگهاي صورتي به تناوب با گام هاي آهسته و محتاط بازيگران كه غير حرفه اي مي نمودند پيوند مي خورد و نويد پرده اي هيجان انگيز تر را در پرده بعدي مي داد
پرده سوم همانگونه بود كه انتظار مي رفت ،آميخته با رنگهاي تند ارغواني و سورمه اي ، فقط اينبار بازي گردانان وسواس بيشتري به خرج مي دادند . گويي قرار بود شالوده اصلي نمايش همه در همين پرده ريخته شود .پرده ها يك به يك فرو مي افتادند و فرا مي رفتند ، نمايش خياباني بود و روز مره بي نكه توجه خاصي رابه خود جلب كند، بازيگر نقش اول گاهي در نقش رهگذر ظاهر ميشد و گاهي در نقش تماشاچي ،گاهي كسل بود و گاهي سرخوش وبرخلاف انتظار، بازي گردانان توجه چنداني به او نداشتند و بيشتر غرق متن نماشنامه خود بودند
نميدانم چند پرده تا اينجا طي شده ولي پرده ديروز را خاطرم هست ، سبز و خوش آب و رنگ بود ولي همه به شعار دادن هاي بي سر و ته و نامفهوم گذشت كسي با همهمه به صحنه آمد و بي آنكه كار زيادي با نقش اول نمايش داشته باشد كمي اطراف او پرسه زد و چيزها يي گفت و غرولند كنان از صحنه خارج شد .شايد بازيگردانان مي خواستند براي شروع پرده امروز كه با شكوه و دلفريب مينمود مقدمه چيني كنند و يا جلوه رنگهاي آبي را كه از دريا شروع شده بود و جايي در بي انتهاي آسمان گم مي شد ، برجسته تر كنند خصوصا كه نقش اول شادمان تر مي نمود گرچه هنوز هم تلخي نگاه نا باورش بي پروا در صحنه موج ميزند .
به لايه هاي بازي مي انديشم
به منشا دلسنگي عروسك گردانان
دست ها و بازي هاي بالا تر
فرجام نمايش.

4/05/2004

به پرستش آب آمده ام
عبادت آتش،
ديدار تو ،
نيايش پروردگار.

4/04/2004

دلم از حسرت پاك بود و پي تو تند تند مي تپيد
دستم ازنياز خالي بود بي تاب لمس گونه هايت
من از سايه پي آرامش به ساحل آمده ام
سرخورده بودم ، بيقرار شدم .

4/03/2004

زندگي فريبي دردناك و كشنده بيش نبود
و مرد زندگي ، مترسك اين مزرعه بي بار
كمال در جستجوي همان يگانه بود ، در راه
همانچه كه در پس اين كاغذ رنگي ها گم شد .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]