6/30/2004

اگر به جاي اينكه بپرسيم آيا دوستش داريم ، بپرسيم آيا مي توانيم از دستش بدهيم ،شايد بهتر به جواب برسيم .
حماقت نيست ؟

6/29/2004

ميدوني اون آفتابي كه مي تابه چه فرقي داره با اون ابري كه مي باره ؟
اوني كه مي باره از وجودش هديه مي كنه و بالاخره هم يه روز تموم ميشه ، ولي اوني كه مي تابه نه از وجودش كه از سرمايه اش داره مي بخشه ، يعني در عين بخشش ، يه جورايي كاسب تره .
مي بيني رفيق ، چي مي خواستيم چي شد ؟
يادته برات نوشتم :
من پي موج هستم و تو دلداده آواز غمگين غورباقه ها و رقص بي حاصل نيلوفر .
حالا هم واسه تو مي نويسم :
من كشته بارشم و تو تشنه تابش .
اگه بدوني …

6/27/2004

خواب و بيدار .
آندم كه پا بر زمين نهادم و چشم از آسمان فرو بستم ، آخرين رشته هاي ايمانم از
از هم گسست ، خزه هاي ناچيز بر پاهايم پيچيدند و كركس ها به طمع چشمهايم
بال گشودند . حتي خداوند نيز از گردونه مهر خويش فرود آمد و دست ترحم بر سرم كشيد : چه مفلوك مينمايي مدعي ! . راست مي گفت ، زماني نه چندان دور به راستي مدعي عرش او بودم و حتي فراتر .
خاك ناچيز و حقير هم لب به سخن گشود : مي بيني كه چگونه پاي بندت كرده ام ! كجاست پس ياوه سرايي هايت كه هميشه خود را فراتر از من مي پنداشتي ؟ موريانگانم انتظارت را مي كشند و من انتظار لحظه تبلور فرومايگي ات را .
و باد حتي، آواز مي خوا ند ، سرمست : اينجا مباش ، آنجا باش ، آنجا هم خوش ندارم حضورت را..ميداني كه كافيست نرم بوزم از هستي محوت كنم ؟ بترس از آن دم كه خشمم ترا فرا گيرد …
جنگل مرا نشناخت و دريا به خود راهم نداد .
نهايتا به كوه پناه بردم كه چونان هميشه صبور و مهربان انتظارم را مي كشيد ، حقارت و دل مردگي ام را يكجا در آغوشش رها كردم و جان به زمزمه نوازشگر صخره هايش سپردم و قرار يافتم : آدمي را توان مصاف پروردگار نيست و پروردگار را توان تحمل بلند پروازي هاي آدمي . خاك فرومايه ترين است و فرومايگان را انتظاري نيست و باد ميان تهي مثال طبل پر هياهو ست . از جنگل و دريا هم مرنج كه وسعت بي پايانشان ، گرداب فراموشي ست . كوه مي گفت .
تو پرورده مني و من عزيز ترين ها را همواره بر تاج سر نشانده ام ، گناه از خودت بود كه تركم كردي و عزم زمين نمودي ، سرانجامت نيك پيدا بود كه حتي به همين جا نيز قناعت نكردي و هر روز وزنه اي تازه به اختيار خويش بر پاي نهادي و با من غريبه تر گشتي .
با اين همه هميشه در انتظار روز بازگشتت بودم كه هر آنچه برايت نكردم ولي آرامش دهنده و سنگ صبورت كه بودم . تركم مكن كه عاشقانم را مي پرستم و هر آنكه را كه پرستش كنم ، همه تن و جان بخشش مي شوم .
سر به سنگ نهادم ، دل به امواج آرام و سنگين كوهستان پاك و بي دروغ سپردم و به خواب رفتم .
كاش هرگز از خواب بيدار نشوم و فرجام نيك رويايم پايان نگيرد .

6/26/2004

شهرم كوچك است و سقف خانه كوتاه
كاش مي شد به خلوت پيله ام باز گردم .
من باشم و خدا و خيال تو .

6/24/2004

دلتنگي هاي آدمي را
كوه خواند و باد برد .
بغض فرو خورده ام ،
ترنم خاموش اميد هاي بر باد رفته
وانتظار ، بر بالهاي سپيد نسيم است .

6/23/2004

طعنه نزن !
اشتباهي در كار نبوده ،
عاشق بودم .
اگر مي خواستم هم نمي ديدم .
ولي باور كن ارزشش را داشت .
هنوزم يك نگاهش به يك دنيا مي ارزه .


6/21/2004

به اميد شوكران
تنها اميد رهايي
هر جامي را سر كشيدم
افسوس .

6/20/2004

نامت را گم كرده ام
واژه ات را نمي يابم ،
پي كدام طلوع رهايم كردي ؟

6/17/2004

داشتم مي گفتم :
چند روزه تو فكرم از يه آدمك بنويسم كه زير سقف آسمون ، خوشحال و خندون، لخت وپا پتي ، داشته واسه خودش سير مي كرده ، نه غم نون داشته و نه غصه پنهون . روزا با پرنده ها صفا مي كرده و شبا با ستاره ها . هر وقت دلش مي خواسته تنها باشه مي رفته تو جنگل و هر وقت هواي خدا مي كرده مي رفته كوه ، اگه يه وقتي هم دلش ميگرفت شال و كلاه مي كرد و مي رفت دريا . دردي نداشت كه همدرد بخواد ، غمي نداشت كه غمخوار بخواد و از همه مهمتر كسي رو نداشت كه يه روز بخواد تنهاش بزاره . نه ادعاي دانايي داشت و نه فكر ميكرد كه ممكنه اونم واسه خودش كسي باشه ، البته اين موضوع بيشتر به دو دليل بود ، اولا كسي رو نداشت كه بخواد براش ادعا كنه ، دوما يه وقتا هم كه شيطون مي رفت تو جلدش و هوا ورش مي داشت ، فقط كافي بود شب بشه و به عادت هميشه بره تو نخ ستاره ها ، اونوقت بود درست و حسابي يادش مي اومد كه اووووه كلي با سقف آسمون و آخر دنيا فاصله داره و خلاصه اينكه عددي نيست و حالا حالاها بايد چيز ياد بگيره.
ولي خوب آدمك ما هم مثل همه آدمك هاي ديگه يه روز به اين نتيجه رسيد كه ديگه آدمك نيست و احتمالا آدم شده ( يه چيزي تو مايه داستان معروف پينوكيو ) . به همين خاطر هم تصميم گرفت كه به اوضاع خودش يه سر و ساموني بده . اولين كاري كه كرد ساختن يه آلونك فسقلي و با مزه نزديكي هاي يه شهر بزرگ بود بعد هم بقيه چيزايي كه تو خونه ها پيدا ميشه ، مبلي و ميزي و تختي و كمدي و كلي خرت و پرت ديگه كه يه روز بايد بري اونا رو بخري ، يه روز بايد اونا رو مطابق دكوراسيون خونه بچيني ، يه روز ديگه بايد نظافتشون كني ، يه روز ديگه بايد تعميرشون كني ، خلاصه همه وقت آدم رو ميگيرن ، بعد هم كه خوب بعله ديگه …! حالا ديگه وقت سرو سامون گرفتن اساسي بود كه اين آدمك آدم شده ما، تنها نمونه و داراي سر و همسر بشه .
آدمك ما همينجوري رفت و رفت و رفت تا حسابي مشغول شد و ديگه وقت واسه سر خاروندن نداشت ، هر وقت مي ديديش گرفتار بود و كلي كاراي عقب مونده داشت كه بايد بهش رسيدگي مي كرد ، اگه يه وقتي هم تو مهموني جايي گيرش مي آوردي و پاي صحبتش مي نشستي داشت از توسعه و رشد و پيشرفت روز به روزش تعريف مي كرد و اينكه ديگه دو سه قدم بيشتر با سقف دنيا فاصله نداره . تو حرفاش نه خبري از پرنده ها بود نه خبري از ستاره ، نه اينكه ديگه زير سقف آسمون نمي خوابيد انگاري طول و عرض دنيا رو هم گم كرده بود . نه بلند تر از سقف خونش جايي رو مي شناخت و نه دور تر از ديواراي اتاقش تصوري داشت . نه حال داشت مثل قديما دنبال پروانه ها كنه و نه حوصله دو سه ساعت ور رفتن و نازكشيدن از يه شاخه گل ريزقاله رو داشت . خوب چه كاري بود هر چي دلش ميخواست سه سوته يا خودش يا مشابهش براش حاضر ميشد ، فقط كافي بود اراده كنه .
روز به روز بزرگتر مي شد .ولي انگاري كه كوچيكتر ميشه ، آخه قبلا هر از چندي تو كوهي دشتي دريايي ، مي شد يا خودش يا رد پاشو پيدا كرد ولي الان اصلا قابل ديدن نبود ، قبلا هر وقت باهاش كار داشتي يه نيگاه به آسمون ميكردي عكسشو تو صورت همه ستاره ها مي ديدي ولي حالا انگاري كه به كلي محو شده بود . البته دروغ چرا ، خودش فكر مي كرد كه كلاسش بالا رفته و ديگه نبايد با هر كس و ناكسي دمخور بشه و هر جا و بيجايي آفتابي بشه ، اون كه احتياجي به كسي نداره ، اين ديگرون هستند كه هر كداوم به نوعي محتاج اون هستند ، آخه دور و ورياش رو تو افراد خونوادش و يه تعدادي كارگر و كارمند خلاصه كرده بود كه دردسر اضافي نداشته باشه . خودش مي گفت تازه فهميدم زندگي يعني چي .

آره داشتم ميگفتم خيلي دلم ميخواد از اين آدمك و از پايان كارش بنويسم ولي نمي تونم ، آخه مدتيه منهم گمش كردم و نمي بينمش . راستش يه جورايي دلم هم واسش تنگ شده ، بگذريم كه بعدا چي به روز خودش آورد ولي خداييش اون موقع ها كه بود لنگه نداشت ،معركه بود .
كاشكي آدم نشده بود .

6/15/2004

( دلم از غربت توي سرزمينم بخدا خيلي گرفته )
براي غربت تو مي نويسم
دلتنگي هايت ،
و سكوت غمگين نگاهت .
شادماني هاي بي پروايت كو ؟
حضورت ، دلمردگي دهات متروك را مي ماند .
‏“ روزي ما دو كبوتر هايمان را پيدا خواهيم كرد “
يادته ؟

6/14/2004

شده يه وقت هوايي شي ، دلت بخواد تو آسمون ، مثل ابر بهاري شي ؟
نه شاد باشي نه غصه دار
فقط ، فقط رها بشي ؟
شده بخواي پر بكشي ، رو پشت بوم خونمون ، از پنجره نگام كني ،
رو شيشه اتاق من ، قلب بكشي تير بكشي ؟
شده بخواي بياي پيشم ، دستامو محكم بگيري ، دلت نخواد جدا بشي ؟
شده بخواي گريه كني ، خنده كني ، محو يه يادگاري شي ؟
شده واسه خاطر من ، بخواي پيش خدا بري ، سجده كني ، خاك بشي ؟
شده تو هم دلت بخواد ، بيا ي منو بغل كني ، بهم بگي دوسم داري ؟
يه روز مي رم به آسمون ، رو پشت بوم خونتون ، پيش خدا ، تو خاطرات عكس يادگاريمون ، دست تو محكم مي گيرم ،
داد مي زنم دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم .

6/13/2004

امروز صبح رفته بودم دفتر خانه ثبت اسناد رسمي ، اجازه بدهم همسرم پاسپورتش را تمديد كنه ! واقعا تحقير از اين بالا تر سراغ داريد ؟ اصلا مهم نيست كه نقش مظلوم رو به كي دادن و نقش ظالم رو به كي ، تو اين مملكت نه زن كرامت دارد و نه مرد .


*‌*‌**

دوستم پرسيد : علم بهتر است يا ثروت ؟ صورت زيبا بهتر است يا سيرت زيبا ؟
گفتم : ظاهرا كه آدم احمق از همه چي بهتره يا دست كم مفيد تره . ( شما بخونيد بهتر بار مي بره ) .

6/12/2004

آيين تو ، آيين خداوندي
بي نياز از همهمه و ستايش دلسپردگان .
آيين من ، آيين بندگي
تشنه عبادت و دلدادگي .
با من بمان ،
مهر و قهرت رحمت است .


6/10/2004

از رويايي به رويايي ديگر فرو مي غلطم .

پناهنده حرمت بودم و بوسه به درگاهت آورده بودم ، آنجا كه خداوند شرم از خلقت ابليس داشت و ابليس شرم از حضور .
ماه مي خواند ، براي تو براي من ،
all you need is love .
در پس درخشش چشمان تو ، همه جان تمنا بودم . به نگاهي پر مي كشيدم و به نوازشي خاك مي گشتم . پرده راز خلقت بود كه آرام آرام فرو مي افتاد .
به زمزمه ماه سجده برآورده بودم ،
all you need is love .
نگاه تو به پرواز بود و اميد من به آغاز . دلم رنگ آفتاب گرفته بود ورخت رنگ مهتاب .
چه بي هنگام بال گشودي .
ماه مي خواند براي تو براي من ،
for ever
I love you to the end of time .

6/09/2004

وقتي از “ هجوم “ برات گفتم ، گفتي: اين دلتنگي ها براي همه هست .
وقتي از “ وزنه “ برات گفتم ، گفتي : اينا همش بهانه ست .
وقتي از “ نوازش “ برات گفتم ، گفتي : به تجلي احساس فكر كن .
وقتي از “ حضور “ برات گفتم ، گفتي : اي شيطون .
وقتي از “ رويا “ برات گفتم ، گفتي :به آرمان هات فكر كن .

دوست من فقط مي خواستم باهات درد و دل كنم ، همين .

6/08/2004

لي لي لي لي حوضك
موشه اومد آب بخوره افتاد تو حوضك
اين گفت بريم دزدي
اين گفت چي چي بدزديم
اين گفت تشت ...
اين گفت ...
...
راستي ! جواب خدا رو كي ميده ؟ لابد باز هم من من كله گنده ! آره ؟
به قول مهرجويي : پس تكليف عشق چي ميشه ؟

6/07/2004

در قفس روباز
دوباره آغاز ؟
دوباره پرواز ؟
با كدوم دل ؟
با كدوم بال ؟
با كدوم ساز ؟

6/05/2004

حامي
گام هايت به چشمم بلند مي نمود و كفش هايت به پايم بزرگ ، بزرگوار بودي و قدر قدرت ، طلوع هر صبح را از پس لبخند پر مهرت مي جستم و پايان روز فقط با كلام تو بود كه شكل مي گرفت . با جان و دل سر سپرده ات بودم و شادمان از اين سرسپردگي ، تن و روحم را آنگونه كه خواستي پروردي كه برومند شوم و مايه افتخار . هر آنچه گفتي شد و هر آنچه خواستي شدم . جان و جهانت را در كفم نهادي و در عوض مرا از عاشقي نهي كردي . سر فرود آوردم كه جز اين نياموخته بودم .
مرا تهي از عشق به گردونه زندگي راندي و دستم را رها كردي ولي زنهار حفظ حرمت و آبرو مدام در گوشم زنگ مي زد .
راهي تا نيمه زندگي ام نمانده ، به گذشته كه نگاه ميكنم سراسر كرنش بوده و دلبري هاي بي بار به همراه خاطره عشقي بي فرجام و تلخ . به امروز كه مي نگرم فرسودگي تن و جان مانده كه تك موهاي سپيد و چين هاي صورت زينت آن شده است به همراه جسد مسخ شده عشقي كه در اين سالها به هزار راه پايمال و دستمال شده و خانه اي كه تو برايم به پسند خويش ساخته اي . و آينده …هنوز مرا از نگاه به آينده نهي ميكني .
با اين همه …
دستانت را مي بوسم كه هميشه گرم بوده ،گرچه خانه اي بي پنجره برايم ساختي .
روحت را مي ستايم كه هميشه آرام بوده ، گرچه سايه اش مدام بر وجودم سنگيني كرده .
نگاه مهربانت را دوست دارم گرچه سرزنش هايش پيدا بوده و نوازش هايش پنهان .
و حضورت …
به حضور معطر به عطر قديمي تنت خو گرفته ام .
مرا ببخش ، ولي گامها و كفش هايت ديگر برايم كوچك است .

6/02/2004

دستان شفا بخش مسيح
بشارت حضور او بودند
انتظار معجزه ندارم
همين حضورت گرمم مي كند
دستت را به من بده .

6/01/2004

يكي مي داند بازي مي دهد
يكي نمي داند بازي مي خورد
يكي مي بيند تاسف مي خورد
يكي نمي بيند حيرت ميكند
يكي مي شنود باور نمي كند
يكي نمي شنود گنگ مي ماند
يكي مي چشد درد دارد
يكي نمي چشد غم ندارد
يكي لمس ميكند مي فهمد
يكي لمس نمي كند حرف ميزند
يكي …
يكي …
ْ روزگار غريبيست نازنين ْ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]