8/29/2004


بتي كه از من ساخته بودي ، نه از بزرگي من بود و نه از دوست داشتن تو .
فقط مي خواستي هميشه چيزي براي شكستن دم دست داشته باشي .
قبل از اينها شكسته بودم .

8/25/2004

خورشيد آرام آرام فرو مي رفت
بي توجه به نياز گياهان به نور
خزه كوچك
اندوهگين به تماشا نشسته بود
فقط به مرگ مي انديشيد
و ناتواني اين همه دست .

8/23/2004


ميان اين همه تكرار و دلتنگي
هنوز هم تازه تريني
و تكرار خاطره حضورت
پاك ترين خاطره هاست .
بي تو اينجا به چه كار مانده ام من ؟

8/22/2004


به نگاهي همه دنيامو گرفتي
و گذاشتي كه نسيمي همه برگاي سفيد و بده بر باد
همه برگاي سفيدي كه مي شد روي خط هاي سياهش
شعر آبي نگاه تو رو خوند
وقتي خواستم بموني
با يه خنده ابراي نرم خيالت رو مثل چتر كشيدي رو آسمون
تو خيالم آسمون چشم تو ، رنگ آب دريا بود
توي خوابم ، شبا از درخشش نگاه تو ، مهتابي بود
حالا هم توي شعرام همه تكرار تو ئه .

يكي بود آواز مي خوند :
تو زمونه اي كه عمر عشق يك صبح تا شبه
من هنوز تو گفتن دوست دارم وا موندم
همه گفتن همه رفتن ، اما من با يه دنيا آرزو جا موندم .

8/19/2004


نه آتش زاده ام
نه حريم تنم ، حرم فرشتگانست
كه از خاكم و از آب
بسان مزرعه اي كه به كمترين بذر و بارشي جوانه مي زند
مرا اينگونه آفريده اند
تو از كدام سرزميني كه اينگونه به تن مي نازي ؟
و به كدام فريب چنين شيفته ؟

8/17/2004


در آسمان بي روزن
اميدمان به تكه ابر كوچك دور بود
كه ببارد
هيچكدام نفهميديم چرا رفت
آنكه حضورش عين بارش بود .

8/16/2004


هميشه خواب ترا در بيداري ديده ام
پشت ميز كار
در خيابان
هنگام غذا
وقت چاي
. . .
همه عمر خواب بوده ام گويي .

8/09/2004


به دوستي زنگ زدم و گفتم : يه خبر بد ، حسين پناهي مرد . قبلا خبر دار شده بود ، گفت : راحت شد ، واسه اينجور آدما زندگي سخت تره .
گفتم : منظورم يه خبربدبراي خودمون بودنه براي پناهي .شايدم ما اشتباه مي كنيم .

در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم . چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم . فارغ از قضاوت هاي آرتيستيك در رنگين كمان حيات ذره اي بودم كه مي درخشيدم .
آن روز ها ميليونها مشغله دلگرم كننده در پس انداز ذهنم داشتم . از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها ، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي بارانها و ابرها ، از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار ، همه و همه دلمشغوليهاي شيرين ساعات بيداريم بودند .
به سماجت گاوها براي معاش ، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدر چين ها سير مي شدم .
گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكي ها ي حواس ، توقعم را بالا برد . توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجوانيم بود .
مشكلات راه مدرسه در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پا ها و كفشهايم به باران با همه عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحت ها ، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد .
هر چه بزرگتر شدم به دليل خود خواهي هاي طبيعي و قرار داد هاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي دور و دور تر افتادم .
اين روزها و احتمالا تا هميشه ، مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند .
تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان ، و با علم به عوارض مسموم زبان ، آن همه حركت و سكون را بازسازي كنم .
و بعضا نيز ضمن تشكر و سپاس از همه هم نوعان زحمتكشم كه برايم تاريخ ها و تمدن ها ساخته اند گلايه كنم كه مثلا چرا بايد كفش هايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي گذران سالم و ساده ، خود را در بحرانهاي دروغ و دزدي ديوانه كنيم . چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكيمان تجربه كنيم حال آنكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه هاييم .
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم ْ نبودن ‏‎ْ بودن نعمتي است كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است .
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد حضور و ارتباطات ماست .
فقر و بيماري و تنهايي مرگ ما ، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند .
ما در هيئت پروانه هستي ، با همه تواناييها و تمدنها مان شاخكي بيش نيستيم .
براي زمين ، هفتاد كيلو گوشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگي ها و مشكلات ما نيست . اگر رد پاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي
نشسته ايم و همه چيز هاي تلنبار مربوط و نا مربوط را زير و رو مي كنيم .
به نظر ميرسد ، انسان آسانسور چي فقيري است كه چرخ تراكتور مي دزدد البته به نظر مي رسد !
تا نظر شما چه باشد ؟
مقدمه كتاب من و نازي . نشر الهام 1374
روانش شاد.

8/07/2004


‏‏‎‎ زندگي
يه تيكه نون
يه دونه دوست
يه چيكه آب
يه آسمون
يه نيم نگاه
فقط همين ، نه اين ، نه اون .

8/05/2004


كاشكي مي شد سايه بره
آسمون آفتابي بشه
كسي نياد
سقف خونه آبي بشه
درد و دلاي آدما
دوري آسمون مهتابي بشه
كاشكي مي شد سايه بره .

8/02/2004


خوشبختي
هميشه رويا بوده
پهناور ولي كوتاه .
حضور تو اما ،
عين حقيقت بوده
حقير و بي پايان .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]