6/26/2007
6/25/2007
خاطره ها به ابر می مانند
دوست داشتنی و دور
نه لمس می شوند و نه می شود بوسیدشان
فقط افسوسی و اشکی و گاهی هم ، لبخندی .
دوست داشتنی و دور
نه لمس می شوند و نه می شود بوسیدشان
فقط افسوسی و اشکی و گاهی هم ، لبخندی .
6/10/2007
تو فکر میکنی اون گاوی که تو هند مردم می پرستند و بهش احترام می گزارند
خودش هم چیزی حالیشه ؟
شده حکایت من و چشمهای تو .
خودش هم چیزی حالیشه ؟
شده حکایت من و چشمهای تو .
6/08/2007
همیشه همون چیزی سرت میاد که می ترسیدی
این متن رو حدودا یک سال پیش همین جا نوشته بودم .
. . .
من سخت ترسيده ام
يكي از همين روزها ، روز امتحان است
نه پرواي باخت دارم ، كه مي دانم اين بازي برنده اي ندارد
و نه پرواي تنهايي كه هيچگاه تنها تر از امروز نبوده ام .
من سخت ترسيده ام
يكي از همين روزها ، روز سفر است
كنار تو ، بي تو بودن را آموخته ام
بي توماندن را ....
نمي دانم .
من سخت ترسيده ام
از هراس كابوسي كه همين نزديكي هاست
و كنار گوش من مدام زوزه مي كشد
از تن ناتوان خود كه تا بيايد و عادت به آفتاب كند
دست ها ، دوست ها ، پست ها ، پوست ها ،
تكه تكه اش كرده اند .
من سخت ترسيده ام
از ابر هاي تيره اي كه نويد طوفان مي دهند
از شكستن سكان
از رحمت ناخدايي كه هميشه بي رحم و سخت گير بوده .
من سخت ترسيده ام
از فرو ريختن سقف
و گذر اين روزها را ، تلخ به تماشا نشسته ام .
6/21/2006
6/21/2006
Subscribe to Posts [Atom]