6/23/2009


اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم ، اعتراضی نکردم

پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
من لیبرال نبودم ، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم ، بنابراین اعتراضی نکردم

سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند


برتولت برشت

.
.
.
هر شب هزار حنجره هست که از پنجره های شهرم خدا را صدا می زنند

" از خدا چرا صدا نمی رسد ؟ "


6/10/2009


یادت به خیر . . .

روزگارت را چگونه میگذرانی ؟
رویاهایت را چطور ؟
خوشبختی ! نه ؟
همین که فاجعه ای نیامده
همین که ازین بدتر نیست
سپیدی فزاینده موهایت را دیده ای ؟
چین و چروک ها را چطور ؟
نکند تو هم پس انداز می کنی ؟ یا اینکه در حال ساختنی ؟
هیچ پرسیده ای که و چه را ؟ برای که و چه ؟
هیچ پرسیده ای برای کی ؟
می گویمت
روزگارت ، رویاهایت و لحظه هایت را می دهی تا دست آخر در آرامش بمیری
نکند یادت رفته دختر شاه پریان را ؟
همان که در قلعه دیو اسیر بود و ترا انتظار می کشید
راستی اسب سپیدت چه شد قهرمان ؟
نکند فکر می کنی همه اینها قصه بوده ؟
نکند فکر می کنی همیشه وقت هست
دخترک اما هنوز منتظر است
و تو به گاز زدن گاه و بیگاه سیبی از باغچه همسایه خوشبختی
هی . . .
حس می کنی عاقل شده ای ! نه ؟
با عاشقی ات چه کردی تا عاقل شوی ؟
چه کردی با غم دل و اشک چشمانت ؟
آخرین دلتنگی ات برای که و چه بود ، کی بود ؟
اصلا بود ؟
هنوز پا و نای رفتن داری ؟ دلش را چطور ؟
می بینی ؟
.
.
.
یادت به خیر

.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]