2/08/2004
يكي ازهيجان انگيزترين اتفاقات زندگيم دراين چند سال اخير همينه كه دوباره ميتونم بنويسم. كم بار و پر بارش خيلي مهم نيست. مهم نفس نوشتنه. يه حس قديمي كه دوباره پيداش كردي، يه دوست قديمي كه بعد از سالها فرصت شده باهاش گپ بزني.
حالا حضور دارم.
حالا حضور دارم.
Comments:
<< Home
باز مرگ این روز در راه است..
با تولد هر شب،
وحشت از لحظات درد
در من زنده میشود!
تو ای غریبهء آشنا..
آسوده بخواب
که ماه در اینجا بیدار است
تو بخواب و من
شبی دیگر خود را
درآغوش خطوطت پناه خواهم داد
تا کسی گره درد را در
پیشانیم شاهد نباشد..
و من حضورت را
از پس سالها و یادها
لمس خواهم کرد
روزی
درد مرا به همراه لبخندی کمرنگ
بر لبانم به یاد خواهی آورد..
Post a Comment
با تولد هر شب،
وحشت از لحظات درد
در من زنده میشود!
تو ای غریبهء آشنا..
آسوده بخواب
که ماه در اینجا بیدار است
تو بخواب و من
شبی دیگر خود را
درآغوش خطوطت پناه خواهم داد
تا کسی گره درد را در
پیشانیم شاهد نباشد..
و من حضورت را
از پس سالها و یادها
لمس خواهم کرد
روزی
درد مرا به همراه لبخندی کمرنگ
بر لبانم به یاد خواهی آورد..
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home
Subscribe to Posts [Atom]