6/05/2004

حامي
گام هايت به چشمم بلند مي نمود و كفش هايت به پايم بزرگ ، بزرگوار بودي و قدر قدرت ، طلوع هر صبح را از پس لبخند پر مهرت مي جستم و پايان روز فقط با كلام تو بود كه شكل مي گرفت . با جان و دل سر سپرده ات بودم و شادمان از اين سرسپردگي ، تن و روحم را آنگونه كه خواستي پروردي كه برومند شوم و مايه افتخار . هر آنچه گفتي شد و هر آنچه خواستي شدم . جان و جهانت را در كفم نهادي و در عوض مرا از عاشقي نهي كردي . سر فرود آوردم كه جز اين نياموخته بودم .
مرا تهي از عشق به گردونه زندگي راندي و دستم را رها كردي ولي زنهار حفظ حرمت و آبرو مدام در گوشم زنگ مي زد .
راهي تا نيمه زندگي ام نمانده ، به گذشته كه نگاه ميكنم سراسر كرنش بوده و دلبري هاي بي بار به همراه خاطره عشقي بي فرجام و تلخ . به امروز كه مي نگرم فرسودگي تن و جان مانده كه تك موهاي سپيد و چين هاي صورت زينت آن شده است به همراه جسد مسخ شده عشقي كه در اين سالها به هزار راه پايمال و دستمال شده و خانه اي كه تو برايم به پسند خويش ساخته اي . و آينده …هنوز مرا از نگاه به آينده نهي ميكني .
با اين همه …
دستانت را مي بوسم كه هميشه گرم بوده ،گرچه خانه اي بي پنجره برايم ساختي .
روحت را مي ستايم كه هميشه آرام بوده ، گرچه سايه اش مدام بر وجودم سنگيني كرده .
نگاه مهربانت را دوست دارم گرچه سرزنش هايش پيدا بوده و نوازش هايش پنهان .
و حضورت …
به حضور معطر به عطر قديمي تنت خو گرفته ام .
مرا ببخش ، ولي گامها و كفش هايت ديگر برايم كوچك است .

Comments:
..
نه هفت آسمان
نه هفت دریا
فاصله
تنها دستی ست
که به سوی من دراز نمی کنی
..
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]