8/09/2004


به دوستي زنگ زدم و گفتم : يه خبر بد ، حسين پناهي مرد . قبلا خبر دار شده بود ، گفت : راحت شد ، واسه اينجور آدما زندگي سخت تره .
گفتم : منظورم يه خبربدبراي خودمون بودنه براي پناهي .شايدم ما اشتباه مي كنيم .

در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم . چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم . فارغ از قضاوت هاي آرتيستيك در رنگين كمان حيات ذره اي بودم كه مي درخشيدم .
آن روز ها ميليونها مشغله دلگرم كننده در پس انداز ذهنم داشتم . از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها ، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي بارانها و ابرها ، از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار ، همه و همه دلمشغوليهاي شيرين ساعات بيداريم بودند .
به سماجت گاوها براي معاش ، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدر چين ها سير مي شدم .
گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكي ها ي حواس ، توقعم را بالا برد . توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجوانيم بود .
مشكلات راه مدرسه در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پا ها و كفشهايم به باران با همه عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحت ها ، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد .
هر چه بزرگتر شدم به دليل خود خواهي هاي طبيعي و قرار داد هاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي دور و دور تر افتادم .
اين روزها و احتمالا تا هميشه ، مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند .
تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان ، و با علم به عوارض مسموم زبان ، آن همه حركت و سكون را بازسازي كنم .
و بعضا نيز ضمن تشكر و سپاس از همه هم نوعان زحمتكشم كه برايم تاريخ ها و تمدن ها ساخته اند گلايه كنم كه مثلا چرا بايد كفش هايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي گذران سالم و ساده ، خود را در بحرانهاي دروغ و دزدي ديوانه كنيم . چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكيمان تجربه كنيم حال آنكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه هاييم .
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم ْ نبودن ‏‎ْ بودن نعمتي است كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است .
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد حضور و ارتباطات ماست .
فقر و بيماري و تنهايي مرگ ما ، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند .
ما در هيئت پروانه هستي ، با همه تواناييها و تمدنها مان شاخكي بيش نيستيم .
براي زمين ، هفتاد كيلو گوشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگي ها و مشكلات ما نيست . اگر رد پاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي
نشسته ايم و همه چيز هاي تلنبار مربوط و نا مربوط را زير و رو مي كنيم .
به نظر ميرسد ، انسان آسانسور چي فقيري است كه چرخ تراكتور مي دزدد البته به نظر مي رسد !
تا نظر شما چه باشد ؟
مقدمه كتاب من و نازي . نشر الهام 1374
روانش شاد.

Comments:
..
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استكان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش كنيم
..
 
..
.
.
اي آسمان بزرگ
در زير بالهاي خسته ام
چقدر كوچك بودي تو
..
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]