8/22/2004
به نگاهي همه دنيامو گرفتي
و گذاشتي كه نسيمي همه برگاي سفيد و بده بر باد
همه برگاي سفيدي كه مي شد روي خط هاي سياهش
شعر آبي نگاه تو رو خوند
وقتي خواستم بموني
با يه خنده ابراي نرم خيالت رو مثل چتر كشيدي رو آسمون
تو خيالم آسمون چشم تو ، رنگ آب دريا بود
توي خوابم ، شبا از درخشش نگاه تو ، مهتابي بود
حالا هم توي شعرام همه تكرار تو ئه .
…
يكي بود آواز مي خوند :
تو زمونه اي كه عمر عشق يك صبح تا شبه
من هنوز تو گفتن دوست دارم وا موندم
همه گفتن همه رفتن ، اما من با يه دنيا آرزو جا موندم .
Comments:
<< Home
از کجا برات بگم؟؟
..
دوباره موج غزل آرزوی دریا کرد
و تکه تکهء رود عزم ترک صحرا کرد
میان قافیه ها و ردیف ها می گشت
که کوله بار سفر را دوباره پیدا کرد
.
.
تمام هوش و حواسش به شعر رفتن بود
ترانه ای که دلش را عجیب شیدا کرد
نشست و وسوسه سیب سرخ را خط زد
اگر چه آدم قلبش هوای حوا کرد
.
.
شبیه کودکیش سنگ خسته ای برداشت
وشیشه های شب تیره را تماشا کرد
شکسته بود دلش از تمام خاطره ها
نگاه تلخ و سیاهی به صبح فردا کرد
.
.
برای رفتن از این کوه و دشت و این صحرا
حصار خاکی تن را یکی یکی وا کرد
رسیده بود به دریا و روح آزادش
درون قلب زلال و عمیق ماوا کرد
.
.
من را تو به خود خواندی
ای واژه ی بی معنی رویایی ِ بی تعبیر
آغازترین پایان آزادترین تقدیر
از قلب تو می روید نبض غزلی تازه
پنهان شده ای در من گمنام ِ پرآوازه
تو سایه ی خورشیدی تو بوسه ی در بحران
تو دلهره ای آرام مهتابِ تر از باران
آرامش طوفانی ، می سازی و ویرانم
رسوایی ما زان روست می پوشی و عریانم
من حادثه بر دوشم من عشق نمی دانم
در هیچ تمامم کن تا زنده شود جانم
من را تو به خود خواندی معشوقه ی ناخوانده
دل را به ازل بسپار یکدم به ابد مانده
..
Post a Comment
..
دوباره موج غزل آرزوی دریا کرد
و تکه تکهء رود عزم ترک صحرا کرد
میان قافیه ها و ردیف ها می گشت
که کوله بار سفر را دوباره پیدا کرد
.
.
تمام هوش و حواسش به شعر رفتن بود
ترانه ای که دلش را عجیب شیدا کرد
نشست و وسوسه سیب سرخ را خط زد
اگر چه آدم قلبش هوای حوا کرد
.
.
شبیه کودکیش سنگ خسته ای برداشت
وشیشه های شب تیره را تماشا کرد
شکسته بود دلش از تمام خاطره ها
نگاه تلخ و سیاهی به صبح فردا کرد
.
.
برای رفتن از این کوه و دشت و این صحرا
حصار خاکی تن را یکی یکی وا کرد
رسیده بود به دریا و روح آزادش
درون قلب زلال و عمیق ماوا کرد
.
.
من را تو به خود خواندی
ای واژه ی بی معنی رویایی ِ بی تعبیر
آغازترین پایان آزادترین تقدیر
از قلب تو می روید نبض غزلی تازه
پنهان شده ای در من گمنام ِ پرآوازه
تو سایه ی خورشیدی تو بوسه ی در بحران
تو دلهره ای آرام مهتابِ تر از باران
آرامش طوفانی ، می سازی و ویرانم
رسوایی ما زان روست می پوشی و عریانم
من حادثه بر دوشم من عشق نمی دانم
در هیچ تمامم کن تا زنده شود جانم
من را تو به خود خواندی معشوقه ی ناخوانده
دل را به ازل بسپار یکدم به ابد مانده
..
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home
Subscribe to Posts [Atom]