3/15/2005


مبهوت و ناتوان از درك راز هستي
سرگردان ميان هر آنچه كه بايد و نبايد
خيره ، به انتظار پايان اين سالهاي نا ميمون
و خيزش اين خاك بي بار و اين دست بي يار و اين دل بيقرار .
× × ×
آي پيام آوران تهيدست قبيله من
داعيان اخلاق و انسانيت
چه داريد براي امروز من ؟
دست در توبره خالي و خيالي خويش نماييد
تا پديدار شود هر آنچه كه نداريد
براي كودكان گرسنه و پدران شرمنده و مردان درمانده
براي دختران منتظر و پسران مستاصل
بهاي روزهاي پر رنج و درد ما را فردا با كدام فريب خواهيد پرداخت ؟
× × ×
پرده ها پي در پي بالا مي روند
و قرعه ها يك به يك فرو مي آيند
بي رنگ و بي درنگ
اين ميانه يا من زيادي ام ، يا تو كم .

Comments:
..
نهال بودم و در حسرت بهار! ولي
درخت مي شوم و شوق برگ و بارم نيست
..
 
..
در چشم آفتاب چو شبنم زيادي ام
چون زهر هر چه باشم اگر كم زيادي ام
..
 
..
دل برده از من آن كه زمن دل بريده است
ديگر در اين قمار نبايد زيان دهم
..
 
..
تصور كن بهاري را كه از دست تو خواهد رفت
خم گيسوي ياري را كه از دست تو خواهد رفت
..
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]