6/27/2006

من سخت ترسيده ام
يكي از همين روزها ، روز امتحان است
نه پرواي باخت دارم ، كه مي دانم اين بازي برنده اي ندارد
و نه پرواي تنهايي كه هيچگاه تنها تر از امروز نبوده ام .
من سخت ترسيده ام
يكي از همين روزها ، روز سفر است
كنار تو ، بي تو بودن را آموخته ام
بي تو
ماندن را ....
نمي دانم .
من سخت ترسيده ام
از هراس كابوسي كه همين نزديكي هاست
و كنار گوش من مدام زوزه مي كشد
از تن ناتوان خود كه تا بيايد و عادت به آفتاب كند
دست ها ، دوست ها ، پست ها ، پوست ها ،
تكه تكه اش كرده اند .
من سخت ترسيده ام
از ابر هاي تيره اي كه نويد طوفان مي دهند
از شكستن سكان
از رحمت ناخدايي كه هميشه بي رحم و سخت گير بوده .
من سخت ترسيده ام
از فرو ريختن سقف
و گذر اين روزها را ، تلخ به تماشا نشسته ام .

Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]