6/08/2007
همیشه همون چیزی سرت میاد که می ترسیدی
این متن رو حدودا یک سال پیش همین جا نوشته بودم .
. . .
من سخت ترسيده ام
يكي از همين روزها ، روز امتحان است
نه پرواي باخت دارم ، كه مي دانم اين بازي برنده اي ندارد
و نه پرواي تنهايي كه هيچگاه تنها تر از امروز نبوده ام .
من سخت ترسيده ام
يكي از همين روزها ، روز سفر است
كنار تو ، بي تو بودن را آموخته ام
بي توماندن را ....
نمي دانم .
من سخت ترسيده ام
از هراس كابوسي كه همين نزديكي هاست
و كنار گوش من مدام زوزه مي كشد
از تن ناتوان خود كه تا بيايد و عادت به آفتاب كند
دست ها ، دوست ها ، پست ها ، پوست ها ،
تكه تكه اش كرده اند .
من سخت ترسيده ام
از ابر هاي تيره اي كه نويد طوفان مي دهند
از شكستن سكان
از رحمت ناخدايي كه هميشه بي رحم و سخت گير بوده .
من سخت ترسيده ام
از فرو ريختن سقف
و گذر اين روزها را ، تلخ به تماشا نشسته ام .
6/21/2006
6/21/2006
Comments:
<< Home
.سلام ....چقدر دير آپ كردين توو اين مدت 100 دفعه اومدم توو وبلاگتون به اميد اين كه چيز جديدي نوشته باشين نوشته هاتون دل منو مي لرزونه
..
That though the radiance which was once so bright be now forever taken from my sight. Though nothing can bring back the hour of splendor in the grass, glory in the flower. We will grieve not, rather find strength in what remains behind.
..
" William Wordsworth "
Post a Comment
That though the radiance which was once so bright be now forever taken from my sight. Though nothing can bring back the hour of splendor in the grass, glory in the flower. We will grieve not, rather find strength in what remains behind.
..
" William Wordsworth "
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home
Subscribe to Posts [Atom]