6/10/2009
یادت به خیر . . .
روزگارت را چگونه میگذرانی ؟
رویاهایت را چطور ؟
خوشبختی ! نه ؟
همین که فاجعه ای نیامده
همین که ازین بدتر نیست
سپیدی فزاینده موهایت را دیده ای ؟
چین و چروک ها را چطور ؟
نکند تو هم پس انداز می کنی ؟ یا اینکه در حال ساختنی ؟
هیچ پرسیده ای که و چه را ؟ برای که و چه ؟
هیچ پرسیده ای برای کی ؟
می گویمت
روزگارت ، رویاهایت و لحظه هایت را می دهی تا دست آخر در آرامش بمیری
نکند یادت رفته دختر شاه پریان را ؟
همان که در قلعه دیو اسیر بود و ترا انتظار می کشید
راستی اسب سپیدت چه شد قهرمان ؟
نکند فکر می کنی همه اینها قصه بوده ؟
نکند فکر می کنی همیشه وقت هست
دخترک اما هنوز منتظر است
و تو به گاز زدن گاه و بیگاه سیبی از باغچه همسایه خوشبختی
هی . . .
حس می کنی عاقل شده ای ! نه ؟
با عاشقی ات چه کردی تا عاقل شوی ؟
چه کردی با غم دل و اشک چشمانت ؟
آخرین دلتنگی ات برای که و چه بود ، کی بود ؟
اصلا بود ؟
هنوز پا و نای رفتن داری ؟ دلش را چطور ؟
می بینی ؟
.
.
.
یادت به خیر
Subscribe to Posts [Atom]