4/22/2004

تابلوي نقاشي براي همه عزيز بود و پر از شور و خاطره
به سادگي مي شد برگ برگ خاطرات جواني و نوجواني همه اهل خانه را در آن يافت
يادگار ماه عسل مادر بود از اصفهان و هميشه خواهرم را به ياد عشقهاي جواني اش مي انداخت .
تابلو با شكوه ما هميشه پس زمينه و نظاره گر شاديهايمان بود .
همه اين سالها ، ما در آمد و شد بوديم و قلب كاغذي تابلو در قاب چوبي اش بي صدا
مي تپيد .
آخرين بار كه ديدمش رنگهايش همه از عطش ترك ترك شده بود و گوشه هاي
خسته اش از قاب كهنه جدا شده بود.
پدرمي گفت حتي ديگر به درد سمساري هم نمي خورد.


Comments:
..
و آن تابلوی یادگاری تو
مرا با خود به دورها برد!
امروز سایه ام را به دار می آویزم
فردا چشمانم را
میپایم بی دلیل
من
دلتنگ دلهره های کودکی هستم
که میراثدار شعور والدینش شد!
وقتی
که از شبهای تنهایی فرو می افتاد
به لحظه های غربت می ریخت
به دام من
چشمانی که به دنبال پدر و مادری
خواهری
یا حتی
یک تابلو ی کهنه
بود!
..
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]