5/31/2004

زمين لرزيد
به شكل واپسين تلاشهاي قرباني ، دم تيغ
و شايد دست تكان دادن هاي آخر يك غريق .
گويي كه خاك دل پيچه گرفته باشد .
دل پيچه خاك آرام گرفت ، رسالت تيغ به پايان رسيد ،
و دريا مهمان خود را فرو برد ،
و ما …
فقط لحظه اي تكان خورديم بي آنكه فكر كنيم شايد حرفي در ميان بوده ،
كسي صدايي نشنيد .

5/30/2004

چه ساده عريان شديم
در برابر تحقير زمين ،
چه پوشالي مهربان شديم
در پي يك موج ،
هراس مرگ را مي بيني ؟

5/27/2004

با كدام وعده پاي بندت كنم
كه بال پروازت را نبسته باشم ؟
چگونه نوازشت كنم
كه گلبرگ هايت را نيازارم ؟
از پس پرده جانم به حرمت سجده مي برم
كه از همه شرافتم !فقط همين مانده .
مرا تهي دست و بي چيز مخواه .

5/24/2004

كاش فقط يك بار عاشق شده بودي
آنوقت ديگر نه من اينقدر بزرگ بودم و نه تو اينقدر كوچك !

شادابي گلهاي بهار را نداشت
اما قامتش استواري سرو را مي مانست
و زخم ناپيداي درونش ،
يادگار تنها بهار عمرش بود
تباهي اش
از جنس ناز و نارنج بود
و بودنش …
هيچ !

5/23/2004

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم .

* * *
دلم هواي آسمان آبي ترا دارد و پايم در بند حقارت سايه ايست بيمار
دلم سوداي زندگي دارد و حسرت لحظه هاي بي تو ،
پايم نگران حريم انسانها .
اميد به مهر تو دارم ،
رو مگردانم
يكبار ديگر .

5/22/2004

خواب ديده بودم كه در جايي گوسفندان پيشبند قصابي و كله پزي بسته اند و جسد بيجان آدميان را ويترين فروشگاهشان عرضه ميكنند و سرهاي آنها رارديف كنار هم دور يك سيني چيده اند و يخچال و فريزر خانه هايشان پر از قطعات تن آدمهاست. سگها و گربه ها پشت اتومبيل ها رانندگي ميكنند و بي اهميت از كنار نعش انسانها كه اتومبيل ديگري آنرا زير گرفته عبور ميكنند . آدميان را قلاده بسته اند و عريان در خانه هايشان به نگهباني گمارده اند و توله سگها از روي شيطنت به آنها سنگ مي پرانند و پدرانشان فقط به گفتن يك عبارت “ نكن بچه ! گناه داره “ اكتفا مي كنند و مي گذرند . سر انسانها را به ديوار خانه ها كوبيده اند پوستشان را زير پا انداخته بودند .اندام مردمان بسياري را خشك كرده بودند و بز جا افتاده اي براي بزهاي جوان كه گويي دانشجويان او بودند نژادانواع انسانها را توضيح مي داد . قناري ها قناري كوچكي را كه براي مرگ انساني در قفس گريه مي كرد و جفت او را نيز آزادكرده بود مسخره مي كردند و …
همه اين ها را خواب ديده بودم ولي بيدار بودم كه عكس هاي كامبوج و خمر هاي سرخ را ديدم ،عكسهاي رواندا و بوسني را ديدم ، بيدار بودم كه آرزو كردم كاش فيلم و عكسهايي كه اين روز ها از زندانهاي عراق منتشر مي شود ساختگي و مونتاژ شده باشد.
بيدار هستيم … ؟ چه ميكنيم با خود ، ما انسانها ؟

5/20/2004

به يك غنچه ،
خانه ام عطر بهشت دارد
به يك لبخند ،
دلم رنگ خدا مي گيرد
آغوش كوچكت ،
طعم خوش زندگيست .
دخترم …

5/19/2004

از تنم نقش خواستي
به جان بازي كردم
از دلم چيزي مخواه
حضورم نه از سر دلبستگي ست
كه دستانت خالي تر از دلم است
نه سوداي برد دارم و نه پرواي باخت .
دلم به لحظه هاي كوتاه ديدار خوش است
و تنم ...
...
” به خاطر كوزه بسرا ” !

5/18/2004

لمس يك لحظه نوازش نگاهت
به يك عمر دوزخ آسماني و تازيانه هاي زميني مي ارزد .

5/17/2004

گلايه پنجره ها را نزد تو مي آوردم
كه ستاره اي در پس خود پنهان نداشتند .
گلايه تو را به كجا ببرم كه ستاره ها را باور نداري ؟

5/16/2004

برف كه آمد
پي به درون خشك و حقير درختان ،
درختان سرسبز و شاداب تابستان بردم
به حقارتي كه در درونمان موج مي زند
به پوچي هر چه سيب و صداقت و فلسفه وعشق .

5/12/2004

مادربزرگ رفت .
رفت و تمام خاطرات كودكي مرا نيز با خويش برد .
عجب سنين بديه سنين پس از سي سالگي ،
رنگها يك به يك بي فروغ مي شوند و يارها ، ياد .
روانش شاد .

5/11/2004

تو چه ميدوني انتظار يعني چي ؟
گلا از دوست داشتن فقط معشوقه بودن رو بلدن .

5/10/2004

در قفس كه باز شد ،
پرنده قدم بيرون نهاد ، آرام آرام شروع به اوج گرفتن كرد و نرم در بيكران آسمان ناپديد شد .
گويي كه هرگز نبوده .
من ماندم و قفس و آسمان خالي .

5/09/2004

آرزوهاي دور و دراز ما را پاياني نيست
جز مرگ ،
كه آن هم بس عشوه گر است و سنگين .
از همه راز دنيا همين را يافتم ،
يك عمر آرزو و تلاش و دستيابي
و آن هنگام دير هنگام
كه كاميابي هايت ديگر طعمي ندارد
و همه وابستگي هايت از ترس است و عادت ،
... مردن .

5/06/2004

تن آفتاب ديده تحمل سايه را ندارد
همه آنچه را كه مي جستم
در سر انگشتان تو يافتم .

5/05/2004

فقط متاسفم
براي خودم ، تو و اون همه ستاره .

5/04/2004

فكر مي كنم يه متني شبيه متن زير را قبلا از محسن مخملباف خونده بودم كه:
خدايا من كه در برابر ذره كوچكي از از خلقت تو اينگونه بي تاب شده ام ، اگر
روزي به خودت برسم چگونه خواهم شد .
ديشب تا پشت پنجره خدا رفته بودم ، بي تاب بي تاب .

5/02/2004

سايه
پاي بند من است
هيچ عمقي ندارد و از نور در پس من پناه مي جويد
مرا گريزي از او نيست
ليكن ، دلدادگي ام داستان ديگري دارد
فراتر از خاك .

5/01/2004

لبخندت را ، در پس نگاه غمگينت دوست دارم .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]