6/17/2004

داشتم مي گفتم :
چند روزه تو فكرم از يه آدمك بنويسم كه زير سقف آسمون ، خوشحال و خندون، لخت وپا پتي ، داشته واسه خودش سير مي كرده ، نه غم نون داشته و نه غصه پنهون . روزا با پرنده ها صفا مي كرده و شبا با ستاره ها . هر وقت دلش مي خواسته تنها باشه مي رفته تو جنگل و هر وقت هواي خدا مي كرده مي رفته كوه ، اگه يه وقتي هم دلش ميگرفت شال و كلاه مي كرد و مي رفت دريا . دردي نداشت كه همدرد بخواد ، غمي نداشت كه غمخوار بخواد و از همه مهمتر كسي رو نداشت كه يه روز بخواد تنهاش بزاره . نه ادعاي دانايي داشت و نه فكر ميكرد كه ممكنه اونم واسه خودش كسي باشه ، البته اين موضوع بيشتر به دو دليل بود ، اولا كسي رو نداشت كه بخواد براش ادعا كنه ، دوما يه وقتا هم كه شيطون مي رفت تو جلدش و هوا ورش مي داشت ، فقط كافي بود شب بشه و به عادت هميشه بره تو نخ ستاره ها ، اونوقت بود درست و حسابي يادش مي اومد كه اووووه كلي با سقف آسمون و آخر دنيا فاصله داره و خلاصه اينكه عددي نيست و حالا حالاها بايد چيز ياد بگيره.
ولي خوب آدمك ما هم مثل همه آدمك هاي ديگه يه روز به اين نتيجه رسيد كه ديگه آدمك نيست و احتمالا آدم شده ( يه چيزي تو مايه داستان معروف پينوكيو ) . به همين خاطر هم تصميم گرفت كه به اوضاع خودش يه سر و ساموني بده . اولين كاري كه كرد ساختن يه آلونك فسقلي و با مزه نزديكي هاي يه شهر بزرگ بود بعد هم بقيه چيزايي كه تو خونه ها پيدا ميشه ، مبلي و ميزي و تختي و كمدي و كلي خرت و پرت ديگه كه يه روز بايد بري اونا رو بخري ، يه روز بايد اونا رو مطابق دكوراسيون خونه بچيني ، يه روز ديگه بايد نظافتشون كني ، يه روز ديگه بايد تعميرشون كني ، خلاصه همه وقت آدم رو ميگيرن ، بعد هم كه خوب بعله ديگه …! حالا ديگه وقت سرو سامون گرفتن اساسي بود كه اين آدمك آدم شده ما، تنها نمونه و داراي سر و همسر بشه .
آدمك ما همينجوري رفت و رفت و رفت تا حسابي مشغول شد و ديگه وقت واسه سر خاروندن نداشت ، هر وقت مي ديديش گرفتار بود و كلي كاراي عقب مونده داشت كه بايد بهش رسيدگي مي كرد ، اگه يه وقتي هم تو مهموني جايي گيرش مي آوردي و پاي صحبتش مي نشستي داشت از توسعه و رشد و پيشرفت روز به روزش تعريف مي كرد و اينكه ديگه دو سه قدم بيشتر با سقف دنيا فاصله نداره . تو حرفاش نه خبري از پرنده ها بود نه خبري از ستاره ، نه اينكه ديگه زير سقف آسمون نمي خوابيد انگاري طول و عرض دنيا رو هم گم كرده بود . نه بلند تر از سقف خونش جايي رو مي شناخت و نه دور تر از ديواراي اتاقش تصوري داشت . نه حال داشت مثل قديما دنبال پروانه ها كنه و نه حوصله دو سه ساعت ور رفتن و نازكشيدن از يه شاخه گل ريزقاله رو داشت . خوب چه كاري بود هر چي دلش ميخواست سه سوته يا خودش يا مشابهش براش حاضر ميشد ، فقط كافي بود اراده كنه .
روز به روز بزرگتر مي شد .ولي انگاري كه كوچيكتر ميشه ، آخه قبلا هر از چندي تو كوهي دشتي دريايي ، مي شد يا خودش يا رد پاشو پيدا كرد ولي الان اصلا قابل ديدن نبود ، قبلا هر وقت باهاش كار داشتي يه نيگاه به آسمون ميكردي عكسشو تو صورت همه ستاره ها مي ديدي ولي حالا انگاري كه به كلي محو شده بود . البته دروغ چرا ، خودش فكر مي كرد كه كلاسش بالا رفته و ديگه نبايد با هر كس و ناكسي دمخور بشه و هر جا و بيجايي آفتابي بشه ، اون كه احتياجي به كسي نداره ، اين ديگرون هستند كه هر كداوم به نوعي محتاج اون هستند ، آخه دور و ورياش رو تو افراد خونوادش و يه تعدادي كارگر و كارمند خلاصه كرده بود كه دردسر اضافي نداشته باشه . خودش مي گفت تازه فهميدم زندگي يعني چي .

آره داشتم ميگفتم خيلي دلم ميخواد از اين آدمك و از پايان كارش بنويسم ولي نمي تونم ، آخه مدتيه منهم گمش كردم و نمي بينمش . راستش يه جورايي دلم هم واسش تنگ شده ، بگذريم كه بعدا چي به روز خودش آورد ولي خداييش اون موقع ها كه بود لنگه نداشت ،معركه بود .
كاشكي آدم نشده بود .

Comments:
..
خـيــلی ‌ها دل ِ ‌شان می ‌خواهد
كه توی يك ليموزين همراه ِ شما باشند
امـــا چيـزی كه شمـا احـتيـاج داريد
آدمی ‌ست كه با شما سوار اتوبوس شود
وقتی‌ كـه ليموزين ِ‌تان از كـار افتاده است
..
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]