9/30/2004

دويدم و دويدم ، سر كوهي رسيدم
بالاي كوه خدا بود ، يه رنگي دلا بود
دنيا قد يه ارزن ، زمين رنگ طلا بود
پي چيزاي بهتر ، دوباره باز دويدم
نفهميدم كدوم سمت ، ولي به خاك رسيدم
چقدر زمين سياه بود
پر از گرگ گرسنه ، پر از برو بيا بود
برادرا دشمن همديگه شدن
دوستا شدن ماشين حساب
عشق فقط تو تخت خواب
دور و ورت پر از حباب
دويدم و دويدم ، به هيچ جا نرسيدم
كاشكي مثل يه صخره ، كنار كوه مي موندم .

Comments:
..
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
به رويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آندم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند
..
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]