1/27/2005


اينكه كسي بخواد يه آدم احمق رو قانع كنه ، احمقانه ترين كار دنياست .

1/23/2005


هفت

برهنه و آماده ، به قرعه اي نا معلوم به نوبت بر اعداد فرود مي آمدند و با هر فرود پيكري در خاك مي غلطيد .
عدد من 7 بود و باور تقدس عدد 7 اميدي فراتر از ديگراني كه شانه به شانه ام به انتظار ايستاده بودند ، كاشته بود .
تيغ اول به ناگهان فرود آمد و 2 چون برگ پاييزي به خاك افتاد ، گويي كه هرگز پيكري با اين عدد بر زمين نمي جنبيده .
مانديم هفت تن با قلبي اندوهگين و چشمي اشك آلوده بر نعش همقطار خويش .
مانديم هفت تن به انتظار تا قرعه بعدي بر كدام قرباني فرود آيد .
5 بي هيچ كلام و اشاره اي آرام به تقدير شوم 2 گرفتار شد و بي درنگ تيغ بعدي بر سر 1 فرود آمد و بعدي بر 6 .
ديگر نه فرصت اشكي بود و نه اندوهي ، از هشت پيكر مانده بوديم ما چهار تن ، مضطرب و بيقرار .
خون ديگر كه بر آسمان جهيد ، هر سه تن باقيمانده ، بي اختيار فرياد شادي سر داديم كه تيغ برهنه و خونخوار قسمت 3 شده بود و نه ديگري .
مانديم من ، 4 و 8 .
شانس ماندن و رفتن ، يكسان بود .
تيغ پنجم گويي قصد بازي داشت ، از غلاف جدا گشت و درست ميان ما سه تن در آسمان ، معلق مي چرخيد .
شايد خدا هم نمي دانست كه اينبار كدام تن به پايان راه رسيده بوديم .
به آرامي سر بلند كردم كه بتوانم مسير تيغ پنجم را حدس بزنم ، عرق سرد تمام پيكرم را فرا گرفت ، سايه سياهش دقيقآ بالاي سرم بود . نوبت من رسيده بود . چشمانم را بستم و تن به تقدير وا نهادم . باد تندي از كنارم گذشت ، چشم كه گشودم خاك بود و خون بود و پيكر 8 كه ديگر بر پا نبود و هيچ نشاني ازاعداد نداشت .
حالا ديگر بيش از هميشه اعجاز و تقدس هفت را باور كرده بودم .
7 مانده بود و 4 و تنها يك تيغ ، پنجاه پنجاه . آخرين تيغ ،‌يكي رستگار و ديگري… هيچ.
تيغ آخر هر چه كه نداشت ، قطعيت داشت .
حس مي كردم براي فرود آمدن دور خيز كرده است . فكر مي كردم ، آنجا كه شانس به صورت مساوي تقسيم مي شود ،‌قدسيت اعداد هم ديگر به كاري نمي آيند . فكر مي كردم وجود كدام عزيز را نذر گذشت خدايان كنم تا جان آن ديگري را بطلبد ؟
چقدر از 4 نفرت داشتم ، چقدر آرزوي مرگش را داشتم ، چقدر از مرگ ترسيده بودم و حرص ماندن داشتم و چقدر ناتوان بودم مقابل تيغ شوم سرنوشت .
حالا ديگر به وضوح التماس خدايان مي كردم و پيامبران نديده و نشنيده را به كمك مي طلبيدم ، به زانو در آمدم و با چشم بسته دست بر آسمان گشودم : خدايا يكبار ، فقط همين يكبار .
سردي و تيزي تيغ را مي توانستم بر پيكرم ، پيكر ناتوان و يخ زده ام حس كنم . پس چرا فرود نمي آيد ؟ اين بازي كي مي خواهد پايان بگيرد ؟ كرخت و لرزان سر گرداندم ، پيكر 4 متشنج و كبود بر خاك مي تپيد ، تيغ ششم هنوز فرود نيامده بود .
چراغ ها روشن شد و تيتراژ پاياني بر پرده روان گشت . تيغ ها و اعداد از صحنه فرود آمدند و خندان و گرم گفتگو به همراه تماشاگران ، آرام آرام از سالن خارج مي شدند .
8 بالاي سرم آمد و دستي بر شانه ام زد و با لحني دوستانه گفت : بلند شو رفيق ، نمايش تمام شد ، خسته نباشي ، تبريك ميگويم نقشت را عالي بازي كردي ، بازي گردان حق داشت كه نقش حساس 7 را به تو داده بود ، عالي بود عالي !

1/19/2005


داشتم تو پياده رو واسه خودم پرسه مي زدم كه به دو سه تا
شعر ناب از آسيه ضيائي برخوردم ، دلم نيومد تنهايي بخونمشون .
بوسه
لب هات پيامبران بوسه هاي جاودانه اند
پيامبران سرخ تب آلوده
و من
تب كرده از اعجاز رسالت
تو
تو
تو را
مي بوسمت
×××
سفال
چرخ
مي چرخد
و سفال اندام من
در دستان تو
پديدار مي شود
×××
خدايگان
من به خداي خشمگين تو گفتم
اگر با خداي تنهاي غمگين من من آشتي كند
من پيامبران دوباره بر او قرباني خواهم كرد
آه
بيچاره خداي من
در آغوشم لرزان
سخت مي گريد
و خداي تو
جز او
قرباني ديگري نمي پذيرد .

1/18/2005


بوي حصير كهنه باران خورده مي آيد
بوي نا
طراوتي گنديده ،
از آن همه بوي خوب خاك
لجنزاري متعفن و آزارنده بيش نمانده ،
و اينهمه از بركت باراني ست
كه چشم به راهش
بر آسمان دوخته بودم .
چقدر هواي گريه دارم

1/12/2005

باور كرده ام كه هر سايه ، تنها پاي بسته درخت خويش است
كه گل سرخ ، هنوز در انتظار شازده كوچولو مانده
كه هيچ دوستي ، چشم به دست دوست خويش ندارد
و هيچ خويشي ، خيش بر دل خويش ديگر نمي كشد
كه هيچ لكه اي در پس زلال زيباي آسمان آبي چشمان تو نيست
باور كرده ام كه دوستم داري .
باور كرده ام كه اين همه دروغ را باور دارم .

1/10/2005


خدايا
هيچ معلومه كجايي ؟

1/08/2005


خوشبختي من ،
بند به يك نگاه تو
لختي درنگ آسمان
روزگار من ،
تنگ چو تك درخت بيد
بر سر يك كوه بلند
خسته ز طوفان زمان
انتظار من ،
تيشه هيزم شكنان
مرهم زخم روح و جان .

1/05/2005


آنقدر ساده از كنار هم مي گذريم
كه گويي هيچگاه بين ما سلامي نبوده و كلامي
يكي مي رود چون موج و ديگري مي ماند چون ريگ
يكي را باد مي برد و ديگري را اندوه
يكي توجيه ميكند و ديگري …
ديگري هيچ نمي گويد .

1/02/2005


هميشه تكيه به ديوار هايي داشتم
كه به تلنگري فرو ريختند
هميشه در هراس رفتن كساني بودم
كه هيچگاه كنار من نبودند
باد خويش ترين خويشان ما را با خود برد
چه خوش باوريم ما .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]