2/29/2004

من در قطرات باران كه نرم نرمك مي باريد
پي دريا بودم و آن دو قطره آبي زلال باران .
هيچ نمي دانست
از فاصله كوتاهي كه بين مرداب و درياست .
من پي موج بودم و او
دلداده آواز غمگين غورباقه ها بود و
رقص بي حاصل نيلوفر .

2/28/2004

هيچ شبي بدون طلوع آفتاب روشن نميگردد كه آفتاب نه منبع روشنايي كه ذات
روز و روشني است .
به قضاوت ماهيت و چگونگي مرداب نشستن ره به تاريكي بردن است كه فرومايگي
ذات مرداب است .
گام بر مي دارم ، مي دوم ، مي رقصم ، مي پرم ، اما سقف كسي را خراب نخواهم كرد.

2/27/2004

ساده تر نيست كه فكر كنم همه اينها فقط بازي بوده ؟
چه بخواهي ، چه نخواهي ، زندگي جريان دارد ، جون حباب هايي كه بي وقفه خود را به سطح آب ميرسانند و رها ميشوند.
آخرين برگ برنده ات نفرت و بيزاري ات بود كه از زير پوست تنت و مردمك چشمانت به وضوح نمايان بود .

2/26/2004

براي دستان تو مينويسم كه دوست داشتن را به من ياد آوري ميكند
براي چشمان تو مينويسم كه در ميانه اين ميدان گيج و پر هياهو تنها روشنايي دلم است
براي بوسه هاي تو مينويسم كه هنوز ريا و شهوت را نياموخته
مهر دلم را تنها مهر صداي تو ميشكند
دخترم ...

2/25/2004

فكرشو بكنيد ، كسي به سيندرلا نگفته باشد كه جادوي اشرافيت او راس ساعت 12 باطل خواهد شد .از نگاه آنان كه آگاه به ناپايداري اين سحر هستند رفتار سيندرلا با آن لباسهاي فاخر و حركات موقر (حتي اگر فروتني كند) چقدرمضحك وترحم انگيز
خواهد بود .
تا كجا به پايداري جادوي محيط مان باور داريم ؟

2/23/2004

جسم رنجور را آزردم
ناهموار را هموار كردم
كه غروبت را ببينم
جلوه ات را نمي خواهم
كه هميشه جلوه گري
تو خود نمي داني
آنزمان كه زوال بر گونه هايت هجوم مي آورد
وضجه هاي ماندن سر مي دهي
چه سان فريبا مي شوي

2/22/2004

گيرم كه پاي كوبي من
نمايشي دلگير و مضحك
در سكوت غمگين اتاقي خالي بيش نباشد .
گيرم كه پنجره ام
جز تصويري بر ديوار اتاق نباشد .
چنان دلخوش دريچه كوچك تازه گشوده
و مست عطر نويد فصل رويش هستم،
كه به سنگ هيچ كودكي
دريچه ام را نخواهم بست .

2/21/2004

گفتم : دوستت دارم
گفت : پس چرا نگاهت به آسمان است ؟
گفتم : رنگ چشمانت است
گفت : دلت ،دلت چرا با من نيست ؟
گفتم : دلم سبز خاطراتمان و روشن به اميد توست
گفت : دستت را به من بده
گفتم : دستم به كار ساختن آشيانه مان است
گفت : حرفت را به من بزن
گفتم : كلامم پر از سوتفاهم است
گفت : بمان و سايه سرم باش
گفتم : ماندگي مرگ است و تباهي
گفت : همه تكيه ام به توست
گفتم : به من ؟
گفت : مرا بخواه
گفتم : چگونه ؟
گفت : تصاحبم كن
نگاهش كردم
گفت : دوستت دارم
گفتم : چگونه ؟
گفت : فقط مال من باش
نگاهش كردم
گفت : دوستم داري ؟
نگاهش كردم .

2/18/2004

گويي كه هرگز نيامده اي
گويي كه هرگز نديده امت
نبودنت آنقدر سخت نيست
كه
شكستن اميدي كه بر تو بسته بودم
مگر نه اينكه مي پنداشتم
از جنس من هستي
مگر نه اينكه ترا
همدل و همدرد يافته بودم
بندي كه تو از پاي گسسته بودي
ومن بر پاي بسته مي ديدم
هرگز ابتدا و انتهاي يك زنجير نبودند .

2/17/2004

هميشه
تكيه بر ديوارهايي داشتم
كه به تلنگري فرو ريختند
هميشه
در هراس رفتن كساني بودم
كه هيچگاه كنار من نبودند
باد خويش ترين خويشان ما را
.با خود برد
.چه خوشباوريم ما

2/16/2004

تالابهاي زيبا
صحنه نمايش رقص نيلوفران آبيست
.گسترده بر سطح و سيراب از آفتاب و آب
آنانكه به عمق راه يافتند
مدفون
بي نور و صدا
صليب وزن خود را
در سكوت
.بر دوش ميكشند

2/15/2004

كسي دلم را بوسيد
كسي دلم را از وراي تنم بوسيد

.ميان بازوانم پيچيد و عطر خواستن را در هوا پراكند . اندام و نگاهش سرشار از خواهش و نياز بود
.مست عطر هوا و ظرافت خطوط چهره اش چيزي ميان سينه ام و از پس لرزش محسوس تنش ظريف و
مداوم مي تپيد و بيقرارم ميكرد
.در وهم تنش به خواب رفتم و با روياي نوازشگر بوسه هايش انقباض عضلاتم آرام گرفت و در آواز
نگاه و شعر لمس گونه هايش غرق گشتم
.لغزش سر انگشتانش در بين موهايم چون حركت نرم حريري كه با وزش نسيم صبح حجاب خورشيد را
پس ميزند چشمانم را به آرامش آفتاب متبسم نگاهش گشود
.به فاصله دو نگاه سر به سينه ام گذاشت وآرام گرفت

كه ميداند
از چه اينهمه ويرانم
وهنوز
.به انتظار بوي خوب بارانم


2/12/2004

دلم با بوي خاك
و
دستم با سختي سنگها
آشناتر است
چشمم با سبزي دشتها
و
ابي دريا ها
آشناتر است .
و مشامم عطر گل ناز باغچه را
كه خشكيد
فراموش نكرده
هنوز ارزوي بازگشت به گذشته هاي غمگين
در دلم نمرده
و به سقف كوتاه خانه
عادت نكرده ام .

2/09/2004

وقتي از كسي دعوت ميكني كه به هر علتي چند لحظه كنار
دستت بشينه ، اگر ادم خوبي باشه عذاب وجدان ميگيره كه
نكنه جاي كس ديگري رو گرفته يا تنگ كرده . اگر هم ادم
خوبي نباشه فوري ميگه آخ جون يه صندلي خالي ، تا صاحبش
حواسش نيست بشينم .
اخه بابا جان اين صندلي اگر صاحب داشت كه به كس ديگري
تعارف نمي شد .
قبلا فكر مي كردم بعضي از ادمها اينجوري فكر ميكنند ولي نه
مثل اينكه همه همينطوري هستند .
چرا ؟
البته فكر ميكنم اين موضوع زياد بي ربط با قضاوت اين دو نفر نسبت
به هم نباشه .

گاهي
بين خود ديوار ميكشيم به بلندي يك اجر
و از پس ان تا بينهايت را نابينا مي شويم .
" اغاز جداسري شايد از ديگران نبود "

2/08/2004

چگونه ميتوان به عبادت قطره هاي ابي اب نرفت؟
ودرخشش چراغهاي روشن آسمان را
در پس تيغ هاي برهنه ناديده گرفت
چگونه ميتوان شعر نگفت و سر فرود نياورد؟
مرد بي طمع اب و سايه
تن به نوازش موجي كه مي امد سپرده بود
و
ارام ارام فرو ميرفت.

مرگ را دوست دارم
بخاطر ارامش خوابش
و اسمان و دريا را
بخاطر ابي نابش
و ترا...

تا حالا شده تو استخر دلت بخواد از روي دايو چهار متري شيرجه بزني و كيف كني ولي وقتي ميري لب دايو بترسي و عقب گرد كني؟ بعد با كلي من بميرم تو بميري، بجنب يالا، مردن كه نيست، نميپري بيا كنار ما رد بشيم، آخرش همچين بپري كه عين كتلت وسط اب پهن بشي و دست و پات رو بگيرن و نعشت رو بندازن كنار استخر. ادم حسابي ضايع ميشه . نه؟
ولي عوضش ديگه نميترسي.

چه ساده از كنار هم ميگذريم گاهي
وقتي فقط با يك كليك ميشود حاكم شد و محكوم كرد،
وقتي ميشود از أب جوي دوست گرفت و به أب روان سپرد،
وقتي ميشود دستي را كه به دوستي دراز شده به سادگي پس زد،
وقتي ميشود كه شعار داد و عمل نكرد،
وقتي هر مساله اي را ميشود با يك ديليت (همان مداد پاك كن سابق) حل كرد،
وقتي پيدا كردن و داشتن أنقدر ساده شده كه ديگر نگهداشتن قيمتي ندارد،
وقتي…
انديشيدن خطاست.

احساس فاصله
غمگين ترين درك زندگيم بود.

مرد، سالها به اميد
دست بر آسمان گشوده
وبه شوق آخرين پرواز
رقص كنان
پا بر زمين ميكوفت
گرچه لحظه به لحظه
فروتر ميرفت
ومشامش با بوي مرداب آشناتر ميگشت
ليكن تا اخرين لحظه
چشم از آسمان برنگرفت…
هنوز هم كسي نميداند آسمان را آيا راهي بود؟

تقصير درختچه كنار سالن چيه كه نميتونه خوشبخت باشه و همش خواب جنگل ودريا ميبينه؟ خوشبختي يه حرفيه و بي حاصلي يه حرف ديگه. يا اون سر جاي خودش نيست يا همه چيز.

فيلم نگاه كردن با اعمال شاقه يعني اينكه مجبور باشي يه فيلم اسكاري رو بخاطر اينكه يكي تو يه اتاق ديگه خوابيده با صداي خيلي كم گوش كني و يكسره هم يه نفر بغل دستت هي بپرسه چي گفت؟ چي شد؟ اين كيه؟ اين همون سياه پوسته نيست؟ مگه اين نمرد؟…
بعد كه ترش ميكني كه بابا جان ميزاري اين فيلم رهر ماري رو بفهمم جي شد يا نه، اين دفعه با ديدن چند تا صحنه سكسي و نيمه سكسي فيلش ياد هندستون ميكنه و…
مرده شور هر چي فيلم رو ببرن.

سايه هاي ترديد همه جا هستند
ديگر ارزش لحظه ها را
به اين سايه هاي هميشه نخواهم بخشيد.

آدم يه وقتا به يه نگاهي، يه صدايي، جايي، چيزي ميرسه كه بد جوري آرومه. بعد دلش هري ميريزه كه نكنه اين همونه، همونجاست، يعني پيداش كردم؟ اونوقت ميره تو خواب و خيال و رويا.
ولي حيف.
(اين جملات پشت شيشه اتوبوسها هم علي رغم ظاهرشون خيلي هم بي ربط نيستند ها)
گشتم نبود، نگرد نيست.

يكي ازهيجان انگيزترين اتفاقات زندگيم دراين چند سال اخير همينه كه دوباره ميتونم بنويسم. كم بار و پر بارش خيلي مهم نيست. مهم نفس نوشتنه. يه حس قديمي كه دوباره پيداش كردي، يه دوست قديمي كه بعد از سالها فرصت شده باهاش گپ بزني.
حالا حضور دارم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]